تک پارتی غمگین
مرگ بهتر از زنده ماندن برای اتفاق های تلخ و غیر قابل تحمل است
نیاین بگین کپی کردم از جاییا . اینو با اک دیگم نوشتم گفتم بیام اینجا کپی کنم . پس از الان بدونین از جایی اسکی نرفتم:/
زندگی اگر چه چیزهای ارشمند و مهمی را به ما هدیه کرده ، اما این چیزها میتواند اتفاق های بد و ناخوشایند باشد......
شاید بگوییم این چیزها مهم نیستند و اتفاق های خوشایند جای آنها را پر میکند ، اما این گونه نیست!
به این فکر کرده اید که چرا مردم ترجیح میدهند بمیرند تا اینکه زنده بمانند؟
آری ، زندگی آنها آنقدر بخت و دشوار بوده است که آنها نتیجه گرفتند که مرگ بهتر از زنده ماندن برای اتفاق های تلخ و غیر قابل تحمل است.
شاید بیشترتان بگویید که این اتفاق ها قطعا ناچیز و فانی هستند.
اما سخت در اشتباهید!
شاید برای شما اتفاق هایی وصف ناپذیر رقم خورده باشد . اما آیا برای همه اینطور است؟
جواب واضح است . خیر!
انسان هایی در کره خاکی ما زندگی میکنند که زندگیشان برعکس شماست.
در این فکر بودم و با قدم هایی ساکت اما تند و محکم مسیرم را می پیمودم.
صدای ماشین ها و عابران پیاده توجهم را جلب کرد.
آیا تمام این انسان ها زندگی شادی دارند؟
بی اختیار خندیدم.
دست خودم نبود.
من زندگی چندان خوشایندی نداشتم که بگویم آری ، آنها همنوعان من هستند ، آنها هم مانند من زندگی با سعادتی دارند.
اما نه!
زندگی من هیچوقت خوب نبوده است . تمام کسانی که برایم مهم بودند ، حالا نیستند.
نمیخواهم درد و دل کسی را بشنوم . نمیخواهم!
من هیچ وقت آرزوی زنده ماندن نداشتم و نخواهم داشت!
سرم را رو به بالا گرفتم و به آسمان خیره شدم . این همان آسمان است......
سرم را پایین میگیرم و به راهم ادامه میدهم.
چرا باید زنده بمانم ؟ وقتی دلیلی برای زنده ماندن ندارم؟
آری ، من هنوز هم عزیزانی دارم که نمیتوانم آنها را ترک کنم . مثل مادرم ، و او که با من بوده و همیشه میخواست من را خوشحال نگه دارد.
اما...............
احساس کردم صدایی مانند ویراژ ماشین و صدای بوق را شنیده ام.
سرم را بر میگردانم.
من وسط خیابان هستم؟!
ماشینی را میبینم که با سرعتی بالا ویراژ میدهد و به من نزدیک میشود.
دیر است که خودم را پرت کنم آن سمت خیابان و جانم را نجات دهم.
آیا این آخر خط است ؟ واضح است . آری........
چشمانم را می بندم و سرم را پایین میگیرم.
زمین آسفالت و قطرات خون روی پیشانیم را حس میکنم . اینجا آخر زندگی من است.
احساس عجیبی دارم . احساس مرگ!
این مرگی شیرین همراه با حسرت های زیاد است.
مرگ...................
خب........چطور بود؟.......
خودم نوشتمش . با خلاقیت و آرزوم..........